عسگرشاهی اردبیلی
یک روز فروغ آید زان نقطه که پیدا نیست
صد حیف که این طالع در پنجره ما نیست
از له له تیر ای دل فردای تو معلوم است
هر چند که میگویند در فصل تو فردا نیست
اندر سر بازاری، میگفت قلمکاری
از هر رده رنگی هست رنگی ز مدارا نیست
هر بیسر و پا امروز از سیر سما گوید
در سیر سما آری حاجت به سر و پا نیست
از من مطلب شعرم در زاهد اثر سازد
احیای چنین مرده کار دم عیسی نیست
نه مرحمتش باشد پاینده نه اجحافش
یک کلمه بیمعنی چون کلمهی دنیا نیست
ای سیل بلا حاشا برگردی از این برزن
در خانهی ما جا هست در کوچه اگر جا نیست
«شاهی» من مسکین را همچون همه اجدادم
از شیخ محابا هست از شیر محابا نیست
عسگر شاهی اردبیلی
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم مرداد ۱۳۹۴ ساعت 10:59 توسط زارع
|